کسی تا چند مغلوب شراب لاله گون گردد؟
کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟
پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را
سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟
به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان
که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟
می روشن بود آیینه اسرار، حکمت را
نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل
صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟
که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد